کد مطلب:292471 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:144

«بسم اللَّه الرحمن الرحیم»

یكی از افراد صالح از اهل حلّه به من خبر داد و گفت: صبحی از خانه خود به قصد خانه شما برای زیارت سیّد بیرون آمدم. پس در راه گذرم به مقام معروف به قبر سیّد محمّد ذی الدّمعه افتاد. كنار پنجره ها از خارج شخصی را دیدم كه چهره ی زیبای درخشانی داشت و به قرائت فاتحة الكتاب مشغول بود. در او اندیشه و دقت كردم، دیدم كه به شكل عرب ها است و از اهل حلّه نیست. با خود گفتم: این مرد غریبه است و به صاحب این قبر اعتنا كرده و ایستاده فاتحه می خواند و ما كه اهل این شهر هستیم از كنار آن می گذریم و اعتنا نمی كنیم. آنگاه ایستادم و فاتحه و توحید را خواندم. وقتی تمام كردم بر او سلام كردم، جواب سلام را داد و فرمود: «ای علی تو به زیارت سیّد مهدی می روی؟» گفتم: بله. فرمود: «من هم با تو می آیم.»

وقتی اندكی راه رفتیم به من فرمود: «ای علی بر آنچه كه از زیان و خسارت مال در این سال بر تو وارد شده غمگین مباش زیرا تو مردی هستی كه خداوند تو را به وسیله مال امتحان نموده و دید كه تو كسی هستی كه حق را ادا می كنی و به درستی كه آنچه را خداوند بر تو از حج، واجب كرده بود بجای آوردی. امّا، مال و آن عرضی است، و زایل می شود، می آید و می رود.» در آن سال به من خسارتی وارد شده بود كه احدی از آن مطلع نبود به خاطر جلوگیری از شهرت یافتن به ورشكستگی كه موجب تضییع تجار است. پس از شنیدن این مطلب از او، ناراحت شدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه! شكست من آنقدر رواج یافته كه به بیگانگان هم رسیده است. ولی در جواب او گفتم: «الحمد للَّه علی كل حال.»

آنگاه فرمود: «آنچه از مال تو رفته بعد از مدّتی به سوی تو بر می گردد و تو به حال اوّل خود بر می گردی و دِینهای خود را ادا می كنی.»

آنگاه من ساكت شدم و به صحبت های او فكر می كردم تا آنكه به درِ خانه شما رسیدیم. آنگاه من ایستادم و او هم ایستاد و گفتم: ای مولای من داخل شو كه من از اهل خانه ام.

آنگاه فرمود: «تو داخل شو كه من صاحب خانه هستم.» (و صاحب الدّار از لقب های خاصه امام زمان(ع) است.) از وارد شدن به خانه امتناع كردم، پس دست مرا گرفت و مرا جلوتر از خود به داخل خانه برد. وقتی داخل مجلس شدیم گروهی از طلبه ها را دیدیم كه نشسته اند و منتظر سیّد هستند كه از داخل بیاید به جهت درس دادن و جای نشستن او خالی بود و به خاطر احترام، كسی در آنجا ننشسته بود و در آنجا كتابی گذاشته بودند. پس آن شخص رفت و در جای سید نشست. كتاب را برداشت و باز كرد و آن كتاب شرایع محقق بود. آنگاه از میان ورق های كتاب چند جزوه نوشته شده كه به خط سیّد بود بیرون آورد و خط سیّد در نهایت ردایت بود كه هر كسی نمی توانست آنرا بخواند آن را گرفت و شروع به خواندن كرد و به طلاب می فرمود: «آیا از این فروع تعجب نمی كنید؟» و این جزوه ها از اجزای كتاب «مواهب الافهام» سیّد بود كه در شرح «شرایع الاسلام» است و آن كتاب در نوع خود كتاب عجیبی است و از آن به جز شش جلد كه از اول طهارت تا احكام اموات است نوشته نشد.

والد - اعلی اللَّه درجته - نقل كرد: وقتی وارد آنجا شدم آن مرد را دیدم كه در جای من نشسته بود. وقتی مرا دید بلند شد و از آنجا كنار رفت. و او را مجبور كردم كه بنشیند و دیدم او مردی است بسیار زیباروی و ناشناس. آنگاه وقتی نشستم با خوشرویی و خنده به او رو كردم كه احوالش را بپرسم ولی حیا كردم كه بپرسم چه كسی است و وطنش كجاست. آنگاه شروع به بحث كردم و او در مسأله ای كه ما در مورد آن بحث می كردیم با كلامی كه مثل مروارید غلطان بود صحبت می فرمود و كلام او مرا مبهوت كرد.

آنگاه یكی از طلبه ها گفت: ساكت شو! تو را چه به این حرف ها و او تبسمی فرمود و ساكت شد. وقتی بحث تمام شد به او گفتم: از كجا به حلّه آمده اید؟

فرمود: «از شهر سلیمانیه.» گفتم: چه موقع خارج شدید؟

فرمود: «روز گذشته خارج شدم و به این دلیل خارج شدم كه آنجا را نجیب پاشا فتح كرده و با زور و شمشیر آنجا را گرفته و احمد پاشا بانی را كه در آنجا سركشی می كرد دستگیر كرد و به جای او عبداللَّه پاشا را كه برادرش بود نشاند.» احمد پاشای مذكور از اطاعت دولت عثمانیه سرپیچی كرده بود و خود در سلیمانیه ادعای سلطنت و پادشاهی می كرد. مرحوم پدرم گفت: من متعجب شدم از خبری كه او به من داده بود درباره ی فتح و اینكه این خبر هنوز به حكام حلّه نرسیده بود و به خاطرم نیامد كه بپرسم چگونه؟

گفت: «به حلّه رسیدم و دیروز از سلیمانیه خارج شدم.»

و بین حلّه و سلیمانیه برای یك سوار تندرو بیشتر از ده روز راه است.

آنگاه آن شخص به بعضی از خدّام خانه امر فرمود كه برای او آب بیاورد. خادم ظرفی را برداشت كه آب از جب بردارد كه او را صدا كرد و فرمود: «این كار را نكن چون در ظرف حیوان مرده ای است.» آنگاه در آن نگاه كرد و دید كه چلپاسه در آن مرده است.

( - چلپاسه: مارمولك )

خادم ظرف دیگری برداشت و برای او آب آورد. وقتی آب را آشامید برای رفتن بلند شد و من هم بلند شدم. با من خداحافظی كرد و بیرون رفت. وقتی از خانه خارج شد من به آن جماعت گفتم: چرا خبری را كه او در مورد فتح سلیمانیه داد انكار نكردید و آنها گفتند: تو چرا انكار نكردی؟

آنگاه حاجی علی كه قبلاً ذكرش آمد برای من تعریف كرد آنچه را كه در راه اتفاق افتاده بود و جماعت حاضر در مجلس نیز تعریف كردند آنچه را كه واقع شده بود از خواندن آن دست نوشته سید و متعجب شدن از فروعی كه در آن بود.

پدر فرمود: من گفتم به دنبال او بگردید و فكر نمی كنم او را پیدا كنید. به خدا قسم او صاحب الامر - روحی فداه - بود.

و آن جماعت برای جستجو كردن او پراكنده شدند و هیچ اثری از او پیدا نكردند مثل اینكه به زمین فرو رفته یا به آسمان بالا رفته باشد. فرمود: پس ما تاریخ روزی را كه به ما از فتح سلیمانیه خبر داده بود، یادداشت كردیم و خبر فتح بعد از ده روز به حلّه رسید و حاكمان آن را اعلان كردند و دستور به انداختن توپ دادند چنانچه رسم این است كه وقتی خبر فتوحات می رسد این گونه می كنند.